Friday, September 29, 2006

بهشت گم شده بود
جستم ت
به بهشت بگو
به ش نیازی نیست
حالا کجا پنهان ت کنم؟
در بهشت؟

Tuesday, September 26, 2006

با کاظمی عزیز و عطر یاس ش
می اید، می نشیند کنارت،اخرین یادداشت های ش را در کاغذهای سفید که برخی جاهای ش را هم خط زده است از کیفش در می آورد و عینک شیشه گردش را از جیب در می اورد و به چشم می گذارد ، یک دانه گل یاس خشک شده از جیبش می افتد و تو خودت را آماده سفر می بینی ، روی پله های روبروی صنایع دستی ترابی ، توی همان گذر فرهنگ و هنر و نفس عمیقی می کشی و یک دانه از سیگارهای کوچک اش را روشن می کنی و دنیای تصاویر در ذهنت جان می گیرد ، ترا به همان سرزمین های می برد که در رویاهای ت ساخته ای و از کوچه های گذر می کند که زمانی تو هم از ان ها عبور کردی و بارها دلت لرزیده است و خطوط مبهم ذهنت بدل به تصاویری حقیقی گشته اند ، تو را میهمان عطر یاس های خانه قدیمی می کند همان خانه که شاید حوالی انجا بود، همانجا که گم ات کردم و گل یاس، سالهاست در همان جا می شکفد و خودش نمی داند که چه سرنوشت های را رقم زده است و چه دلها ی که با عطر ش تا اسمان هفتم خدا پر کشیده است و کاش زبان باز می کرد و می گفت از گذر سالیان از جوان ها که اکنون پیر شده اند و او همان جا باقی است . خمی هم به ابروی ش نیاورده است. توی جیبش یک دانه از همان یاس های خشک شده است و تو می فهمی که این گل یاس خشک شده چه ارزشی دارد درست مثل کلیدی است که درهای بهشت را بروی ت باز می کند و تو سبکبار بسوی ش پر می کشی و حال این بار میهمان بهشت ش هستی در سرزمینی گنگ و خاموش

Saturday, September 23, 2006

وقتی نیستی
نشانی ات را از مرغان دریایی می پرسم
می دانم ، همنشین بارانی و دریا
دختر سالهاي باراني
يادمان نرود به اين دشت بي ثمر
پي باران امده بوديم

Friday, September 22, 2006


وقتی بهم گفتی؛ می روم ، تنها صدای تو بود که شنیدم
تو مثل اون کوه بلند سر جایی
من هم عین ابرها دورت می گردم
مثل اون پرنده ،تو اوج
همنشین تنهایی هات می شم
هم صدای ترانه هات ،همدم تنهایی هات
اون قدر بالا می رم تا سایه ام رو نوک قله ات
بالای سرت باشه
واسه ات ابر می شم
تو بهم اخم کنی، تَخم کنی
من ام از غصه آب می شم
بارون می شم رو تن تو ستاره بارون می کنم
برف می شم، لباس سفید تن ات می شم
جوی می شم ، خاک تو سیراب می کنم
رو تن ات زنبق می شم ، لاله میشم ، گل در میاری
تو بهم می خندی ،من هم از کرده ی خود شاد می شم
عین یه بچه رو تن ات خط می کشم
کژ می کشم
خودمو هک می کنم، یادگاری رو تن ات
تو مثل اون کوه بلندی ، که سرش بالای ابر ها ست
منم از غصه اب می شم
جوی می شم ، خاک تو سیراب می کنم

Sunday, September 17, 2006

دیشب خواب دریا همرنگ تو بود، آبی
صبح پاییز زیر پاهام صدای آشنایی داشت ، با خش خشِ برگ هاش و باد ، از تو می گفت، یادم اومد اخرین بار که دیدم ات ،به چنار قدیمی امامزاده دخیل بسته بودی ، با نذر آب و شمع ، این رو که یادت هست ، عهدی بود که با هم بستیم ، برای آمدن باران ، و پاییز بود ، من بودم ، تو بودی و باد از مهربانی می گفت و برگ هراسی از باد نداشت. هنوز ازپشت پنجره آخرین برگ به جا مونده و من موندم و می دونم که می آیی ، تو پاییز می ایی

Wednesday, September 13, 2006


دنیا بی تو واسه ام مثل جهنم اه ، دارم فکر می کنم به اتفاقاتی که می تونه برام بیفته و افتاده مثل اون موقع که تو بچه گی گم شدم واز شدت گریه تمام صورتم خیس اب بود و اون زن ای که می خواست من رو جای بچه اش ببره ، یا اون موقع هایی که مرگ رو جلوی چشم هام دیدم و همه چی رو تموم شده فرض کردم ، یا چه می دونم دیگه چه اتفاقی می تونه بیفته وقتی همه چی حق اه و از مشییت خدا سرچشمه می گیره، ولی نه این یکی رو به حساب هیچ چی نمی تونم بذارم . تو باشی و من باشم ولی من، بی تو باشم و اخه باور کردنی اه؟ مگه می شه تو ایمان داشته باشی به باران و اونوقت تشنه، منتظر باشی تا حوالی سپیده دم تا چشم هات به نم باران بشینه و سرت رو خیمه کنی واسه بی پناهی اشک هات ، می شه؟ یعنی کسی باورش می شه ،من باشم تو باشی ، دنیا باشه و اون وقت من و تو قرار باشه تا آخر این عمر کوتاه مون، که توی یه چشم به هم زدن عین عمر کوتاه اون هفت تا شمع توی اون هفت تا امامزاده که می سوزه ، تموم بشه ، توی این دنیای کوچیک که باندازه هفت تا امامزاده جا داره و از هر چی بدت میاد سر راهت سبز می شه ، یه ذره جا برای اینکه من و تو رو رو در رو کنه نباشه ؟ دیگه همدیگر رو پیدا نکنیم؟ نه اینو من از همه پرسیدم ، حتی نشونیت رو به خیلی ها دادم که این ماه مهربون من چه شکلی اه و مهربانی توی تمام وجودش موج می زنه، خیلی ها برامون دعا کردن اینو می تونی تو یادداشت های پر از محبتی که برام می گذارن ، می تونی حتی از پرنیان ماه و این آشنایی که من نمی شناسمش یا از بقیه دوستان بپرسی . همه می گن که این امکان نداره ، من باشم تو باشی ، دنیا باشه و اون وقت دستهای مهربونت تو دستهای من نباشه، مگه نه؟

Monday, September 11, 2006

نمی دونم این علاقه چه جوری ایجاد شده ولی هر چی که هست حالت طبیعی نداره نمی دونم این بخاطر تو اه یا این یه معجزه است که اتفاق افتاده و منو تو این موقعیت قرارداده من اسمشو می گذارم" معجزه تو" که به هر شکل به تو ارتباط داره و معجزه هم هست . وقتی دستهای مهربونت رو تو دستهام می گیرم انگاری غم همه عالم که رو دوشم اه از پشتم برداشته می شه و من چه سبکبار با هات تا نهایت عشق پرواز می کنم و خودم رو خوشبخت ترین ادم روی دنیا تصور می کنم می رم تو اون هپروت خودم وتو قصر خودم و هیچ دغدغه ای ندارم . شاید این همون چیزی باشه که همیشه ادم بدنبال رسیدن بهش بوده و من اینو کنار تو دارم . تو بی نهایتی رو بهم میدی که توش زمان برام متوقف می شه و نوسان هاش، صدای تو اند که چه بی بدیل صدایم می کنی و نفسهام به شماره می افته و من از خودم می پرسم تو این بهشتی که برام ساختی تا کی مهمانت خواهم بود و ایمان دارم که این بهشت برایم ابدی اه و پایانی نداره . یعنی من واقعاً دارم به اون بهشت موعود می رسم ؟ یه جای کار می لنگه ؟ یعنی می شه اون هم روی زمین برام مصداق پیدا کنه؟ چرا که نه مگه این هم از همون بهشت و جهنم های روی زمین نیست . نکنه اونقدر این بهشت برات زیباست که نمی تونی تو پوست خودت بگنجی و باورش برات مثل یه خواب می مونه ؟ نه خواب نیستی ، بیداری و این رو به برکت اون نیرویی داری که بهش ایمان داری و می پرستی اش ، مگه غیر از این اه ؟حال اگه بهت می گفتن اگر ایمان بیاوری و عمل صالح انجام بدی بهشت در روی زمین در انتظار توست باورش سخت تر از این نبود که تصور کنی دنیایی که الان توش هستی همون اخرتی که منتظرش بودی . دستهام رو رو به اسمون بلند می کنم ، اونقدر تو دلم شادم که نمی تونم چه جوری باید شکر کنم .

Friday, September 08, 2006


حالا در کدام خواب
از کدام شبِ رویای نقره ی باران
تا انتهای آینه ی نگاهم می آیی
که در حریمِ خلوتِ خاص بگویی
با کدام قطار
تا کنار تو می شود رسید
که کوپه هاش همه
جا برای کوله بار سال های انتظار
داشته باشد
جا برای کودکان خسته از هیاهوی شهر
جا برای کهنه گنجه قدیمی رویاها
جا برای ستاره های سوخته در خواب شب
جا برای خیال های تا همیشه ام
داشته باشد؟
در کدام خواب
از کدام شب رویای نقره ی باران؟
(رضا کاظمی)
چقدر خواب های تو
از بوی نارنج باغ های خیال پر است
و از بوی بوسه های باران
بر خشت های خشک
از بوی خوش کودکان کوچه های نسیم
و چقدر خواب های تو
از بوی رازهای پنهان
در خلوت کوچه باغ باران پر است
(رضا کاظمی)
جمعه بود
با صدای شلیک هفده گلوله
خواب شیرین ژاله را آشفت
برای آنکه می پنداشت
درخت را
از خون، بباید سیراب کرد
اینک
درخت با خون سیراب
میوه های نا همگون
آورده است
در جمعه

Tuesday, September 05, 2006


تیک تاک
لحظه شمار ساعت دیواری
بانگ موذن از فراز
گلدسته ها
فقط تو را صدا می زنند
تو که حضورت در لحظه ها ست
بودنت از ادم تا
من
حضور خلوت ثانیه ها ست
و تو می دانی
این رسالت توست
در مدار سرنوشت
و من بی تابم
بی تاب مسافر بودن این
قطار سرنوشت
و چه اسان می رویم
من و تو
در این قطار سرنوشت