Saturday, April 29, 2006

در قسمتي از ارتفاعات پوشيده از درخت شهرستان سرسبز فومن در جنوب غربي استان گيلان، بقاياي دژ مستحكم و عظيمي خودنمايي مي كند كه هيبت و صلابت آن هر بيننده يي را محو و فريفته خود مي كند و تحسين و تعجب هر تازه واردي را برمي انگيزد
قلعه رود خان، عظيم‌ترين دژ نظامي-حكومتي منطقه گيلان، در فاصله ۲۰ كيلومتري جنوب شرقي فومن و در ارتفاع بين ۶۵۵ تا ۷۱۵ متري از سطح دريا، در بلندترين نقطه کوه قرار دارئ دا اين قلعه كه به سكسار و قلعه حسامي نيز شهرت دارد، از بزرگ‌ترين و با عظمت‌ترين دژهاي نظامي گيلان و حتي ايران به شمار مي‌آيد و وسعتي بيش از ۵ هكتار دارد
اين قلعه‌ مهم تاريخي،‌ مدت‌ها تخت‌گاه و مركز فرمان‌روايان گيلان بوده است. گفته مي‌شود اين بنا متعلق به دوره ساساني مي‌باشد كه طي حوادث و رويدادها، تخريب و در زمان حكومت سلجوقيان تجديد بنا شده است. كما اين‌كه اين قلعه تا دوره زنديه مورد استفاده حكام و فرمان‌روايان محلي قرار مي‌گرفت و به نظر مي‌رسد پس از آن، قلعه مورد استفاده قرار نگرفته و متروك مانده است. اما از زمان واقعي احداث اين قلعه در تاريخ، نشاني يافت نمي‌شود


توی راه برگشت به این فکر می کنم
در اینجا چهار زندان است و در هر زندان دو چندان نقب
و در هر نقب چهار مرد در زنجیر

Tuesday, April 25, 2006

به وجد امده ام، قرار است اخر هفته را در قلعه رودخان باشیم باز یک سفری در تاریخ شاید روح خرزو خان هم با ما باشد سفری رویایی از کنار رودی گذر خواهیم کرد و از ستون مواج نورهای نقره ای در جنگل مه گرفته، پر از بوی باران خواهیم شد، پراز نوازش های باران با تبسم نگاهها و من می دانم که روح اساطیری من که هنوز تشنه است در ان بی خودی بر فراز انهمه زیبایی برقص خواهد درامد تا نهایت عشق تا نهایت زیبایی
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love; we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me on and on
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
و از ورای ان فراز نشیب باز خواهم رفت تا انتهای حضور تا مرز بی نهایت و شاید در حس گیاهی شریک خواهم شد و یا در روح باران خورده دختری تنها که سالها پیش با زمزمه هایش سکوت جنگل را به میهمانی سرنوشت زمانی که در انتظار سوار جنگجوی ش بوده است و مرا در ان بزم خواهد پذیرفت و من سخاوتمندانه در این بازی سرنوشت چون نقطه ای کور و کر خواهم بود و پرواز خواهم کرد تا نهایت عشق. تا نهایت زیبایی

Monday, April 24, 2006

هنوز در فکر ان کلاغم

Saturday, April 22, 2006

اه اسفندیار مغموم
اسبت را کجا بسته ای
تو را ان به که لب فرو بسته باشی
دیدی چه امد بر سرت زانچه خود می پنداشتی

Saturday, April 15, 2006

یله بر نازکای چمن زده باشی و
خاطره پا در گریزی شب کامیاب را
با نخستین درد آغاز گشتی
به سان جانوران در بیشه
راه تو را هموار است و کوه تورا آسان می نماید حوالی سپیده دم که نفس افتاد از راه افتادیم دستها را از دغدغه کار و رنگارنگی شهر شسته با اب سرد چشمه وضو کردیم پناه بر دو رکعت صبح سراسر شب را رفتیم بی تردید راه را گم نکرده بودیم که دوربود ولی هموار می نمود توی اون بی خودی انگار توی طبیعت بکر خودت را فراموش می کنی فقط می روی تا انقدر که کوه جلوی پایت تمام می شود و تو ایمان میاوری به یگانگی ات که اینسان افریده شده ای

Monday, April 10, 2006

من تبدیل به یه قهرمان ملی از طرف قورباغه ها شده بودم سیل عظیم قورباغه ها و وزغ ها بود که هر روز صبح پشت پنجره اتاق صف می کشیدند و صمیمانه ترین تشکر ها شون رو هر روز در قالب سمفونی های زیبا تقدیم ام می کردند و من یه جوری احساس غرور می کردم ولی دیری نکشید که سر و کله مارها هم پیدا شد با یه سنگ توی شیشه اتاق. مارهای عصبانی به نشانه اعتراض اینو تقدیمم کردند چند روزی ماجرا همینطور ادامه داشت که سر و کله دوستها و همسایه ها هم پشت در خونه پیدا شد نمی دونم این ماجرا از کجا لو رفته بود من که یادم نمیاد بیشتر از چند تا مصاحبه و چند بار دور هم نشینی با دوستان از این اقدام قهرمانانه تعریف کرده باشم هر چی بود همشون از سرو صدای قورباغه ها و مزاحمتهایی که مارها برای دختران جوانشون ایجاد کرده بودند از من شکایت کرده بودن

Saturday, April 08, 2006

شاید سالها از اون ماجرا گذشته باشه و این فقط یه بهونه برای یاد اوری اون باشه یا یه جور از اون ژست ها ودغدغه ها ولی هر چی باشه فرق نمی کنه حتی اگه خیلی ها بهش بخندند اشکالی نداره درست مثل اون گناهی که زوربای یونانی مرتکب میشه و می ترسه که مورد آمرزش قرار نگیره داستان اون پیله ای که یه صبح زود شاهدش بوده وقتی پیله بازمیشده و اولین تلاشهای پروانه رو شاهد بوده برای بیرون اومدن اون برای اینکه کمکی کرده باشه سعی میکنه با بخار دهن اونرو گرم کنه و بیرون اومدنش رو راحت کنه و این باعث شد پروانه خیلی راحت وسریع از پیله اش بیرون بیاد. پروانه باید بالهاش رو در معرض نور قرار بده تا از اون مچالگی دنیای تنگ پیله در بیاد وقوام بگیره ولی زود بیرون اومدنش باعث شده که خورشید همراهیش نکنه به همین سادگی تراژدی زوربا اتفاق می افته اون پروانه دیگه نمی تونه هیچ وقت چرواز کنه فکرش رو بکن با این ندونم کاری زندگی رو ازش میگیره .واما اون وقتها هنوز مستند رژه پنگون ها رو ندیده بودم تا شاهد خورده شدن اونها توسط شیر ماهیها باشم وقتی تلاش اون ها رو تو اون سرما ویخ برای زنده موندن میبینی و هیج کاری نمی تونی بکنی نه شاید نباید هیچ کاری بکنی چون شکار وشکارچی هر دو برای بقا می جنگند و تو این وسط از اینکه هیج نقشی نداری یه جور احساس بیخودی می کنی .صدای جیغ های فجیعی رو از لای بوته ها ونیزار شنیدم شبیه صدای انسانی بود که داشت اخرین تلاشهاشو برای درخواست کمک می کرد یه هو یه حس قهرمان بودن بهت دست می ده شاید از اون احساسهایی که ادم رو تبدیل می کنه به اینکه نارنجک ببنده وزیر تانک بره یا روی مین .صدا تو یک قدمی ام بود ولی من تو انبوه نیزار چیزی رو نمیدیدم سعی کردم با یه چوب نی ها رو کنار بزنم داشتم نامید می شدم فکر کن صدا هی تکرار می شد و تو توی یه قدمی اون بودی ونمی تونستی پیداش کنی. حال یه قهرمان شکست خورده بهت دست می ده که توسط یه دشمن فرضی تو یه مانور ازش شکست خورده باشی .درست در اخرین لحظه جوب به هدف نشست خشکم زد این صدای بلند از حنجره یه قورباغه که شاید کل هیکلش به اندازه یه کف دست مشت کرده هم نبود خارج می شد وجالبترش شکارچی بود یه مار نزار که از لاغری تموم گوشتهای تنش اب شده بود و ریخته بود و به زحمت هیکلش از یه انگشت چاق تر نمیشد که حاضرنبود اون لقمه چرب ونرمی که خیلی بزرگتر از هیکلش بود رو ول کنه به نظرم اومدد هیچ جور نمی تونه حریف این شکارش بشه چون یه جوری از این مارهای بی بخار رشتی بودکه احتمالا مستند شکار مارهای بوا رو تازگی ها از تلویزیون تماشا کرده بوده. این ها رو گفتم که کمتر سرزنشم کنید بخاطر گناهی که مرتکب شدم و تو کار طبیعت مداخله کردم بقیه اش دیگه مهم نیست می تونید بفهمید که مثل یه قهرمان افتادم وسط و....و