Monday, March 26, 2007


تازه چشمهایم به روشنا عادت کرد ه بودند
که ستاره ها
به سمت سپیدی محو دنباله نمناک یک دنیا ابر پر باران رفتند
ستاره های لخت و پوست ولرم ماه با حضور مهربان ِ مهتاب
آسمان را ترک می کردند.
باید خیال بوی گلپر و
نور سپید رازگونه ی مهتاب را
فراموش کنم
فقط یک رویای کوتاه بود.
ستاره ها مات و مبهوت ته جاده رفتن
به تشنگی آسمان بی ستاره می خندیدند
و ابر پر باران ِ خاکستری دلگیر
در حجله چهل ستاره بی بازگشت،
بر مزار ستاره ها
فانوس روشن کرده بود.
در تاریکی مطلق
باران بود که می ریخت
که می ریخت...