Wednesday, May 31, 2006

باز میرم توی هپروت خودم توی اون قصری که بالای ابر ها دارم این بار برای خودم یه اسب سفید دارم و اومدم کنار نهر تا آب اش بدم کنار نهر خم میشم دستی به اب می زنم تصویری لرز ون انعکاسی ته آب خودش رو نشون می ده زمان با اون ساعت شماطه ای اون یادگار اجدادی از چوب سیاه رنگ با نوسان هاش باز می ایسته زلال ایینه رو می بینم خوب که نگاهش می کنم باز میشناسمش با اون زلف های سفید شده اش، صورت مثل قرص ماه اش لبخند می زنه ومن یادم می افته که اون این لبخند رو هر روز به لبش داشته و تو این مدت هیچ وقت بدون اون ندیدمش ،آب رو که میریزم دوباره تصویر می لرزه و این بار بیشتر خم می شم چهره خودم رو می بینم با اون لبخندی که همیشه به خودم توی ایینه تحویل می دم

Monday, May 29, 2006

همه چی تموم شد
توی دفتر خونه که نشستم تمام دنیا دور سرم می چرخه ، خودم رو کنترل می کنم بغض گریه توی گلوم پایین میره ؛ کنار هم نشستن
آروم و بی صدا انگار دیروز بود که توی بازارچه برای اولین بار کنار هم نشسته بودن. مرد می پرسه چی کار کنم بنویسم؟ هر دو سر تکون میدن می پرسم ایا جای رجعت دارن با بی حوصله گی می گه خوب اره. شاید یه فرصت دیگه به همدیگه بدن اینو من ازشون می خوام سکوتی تو هوا موج می زنه چقدر لحظه جدا شدن سرد و بی روح چند قطره اشک و بعد تظاهر می کنن که زندگی بهتری درانتظار شونه ته دلم میلرزه چقدر حیف می شه. می رن یکی یکی امضا می کنن وبعد نوبت من می رسه باید جای شاهد رو امضا کنم حاج اقا زیر چشمی نگاهی می کنه و زیر لب غر می زنه که این همه ساعت معطلش کردیم نمی خواستیم بریم تو هر چی باهاشون صحبت کردم نشد نشد که این مرغ دلشون دوباره پر بگیره نشد که با هم رو راست باشن وتو چشمهای همدیگه نگاه کنن بهم بگن که هنوز هم رو دوست دارن اینو به جرات من تو چشمهاشون میخونم. اه که ادم ها چقدر مغروراند . دیگه چشمهامو می بندم سیل تازیانه و شتک که رد وبدل می شه وچقدر اسون همه چی تموم می شه از خودم می پرسم به زایش دیگر باره توفانها چند گاه باقیست؟ به خواب دیگر باره اقاقیاها چند بهار ماندست؟چقدر ویرانکردن اسون و چقدر ساختن مشکل حاج اقا به ترکی می پرسه شغلت چیه و من به ترکی بهش می گم مهندس معمار می پرسه یه 50 میلیون پول دارم که اوراق مشارکت خریدم اگه خونه بخرم بهتره؟ می گم اره بهتره، دفترچه سفید وبی رنگ طلاق نامه رو دیگه پر کرده می گه فردا بیایید بگیریدش. بعد برید ثبت احوال شناسنامه هاتون رو عوض کنید

Monday, May 15, 2006


دوست داشتم همیشه اونجا می موندم

Wednesday, May 03, 2006




باز بوی سنجد میاد ،باز نفس هام به شماره در میاد،یک ،دو ،سه نفس که میکشم تمام تاروپود تنم پر میشه از بوی
سنجد ،باز راه می افتم و می روم سراغ دیوارها یادم می افت اه پشت اخرین پیچ،اخرین شیب کوه ،اخرین سنگ همیشه منتظر چیزی می مونی و اون خودش رو اونجا که نفس هات به شماره می افت اه بهت نشون می ده
شاید این راز اون زیبایی اثیری اش باشه که تو انتهای صبر و تحمل ات پیداش می شه و آغوش اش رو با چه صمیمیت ای برات باز می کنه و تو چقدر حقیری وقتی در مقابل اش می ایستی و اون بهت قدرت می ده و هر جی که بخواهی درست مثل اون درخت بخشنده و این سخاوتی اه که از هیچ کس و هیچ چیز نمی تونی انتظارش رو داشته باشی .توی اون فضا که نفس می کشی تمام وجود ات پر می شه از خشت و اجر و سنگ ،اون قدر که می تونی برای خودت باهاش یه قصر بسازی بالای ابرها و توش هر چی اراده کنی بهت می ده ،یا یه قلعه بسازی ومی تونی حس یه جنگجو رو تجربه کنی طعم خوش یه پیروزی یا تلخی یه شکست ،بستگی داره که کدوم طرف باشی ،فاتح یا مغلوب ،اون وقت پر می شی از اون حس های توامان ،می تونی حس ساقه یه گیاه رو تجربه کنی که چقدر صبور توی بند بند دیوار هاش حرکت می کنی و می رسی بالا و حلزون هایی رو که چقدر آروم آروم برگها تو می جوند و تو از اینکه تو این بازی هیچ نقشی نداری و نمی تونی جزئی از اون باشی یه جوری احساس حقارت می کنی و از کنارش رد می شی و توی دلت از خودت می پرسی به زایش دیگر باره توفانها چند گاه باقی است؟ و کی دفعه دیگه به مهمونی اش می ری؟