Wednesday, June 28, 2006

در نگاه ات همه ی مهربانی ها ست
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوت ات همه ی صداها
فریادی که بودن را تجربه می کند

Wednesday, June 21, 2006


وسط یه برهوتم ، همه دور برم کویر بدون رنگ تا چشم کار می کنه همینه یا شاید تو قطب شمال توی سرزمین برفها و یخ ها یا شایدم این دلم که یخ زده و من سرماشو دارم احساس می کنم ، ،خودم رو تک وتنها وسط این قیامت پیدا می کنم ،یه فرصت دیگه فقط یه فرصت و قبول می کنن بر می گردم حالا گنگم و گیج کر و کورم و فراموش می کنم از کجا اومدم و فقط این فرصت رو دارم با خیال راحت می شینم لب جو و گذر عمر تماشا می کنم و فراموش می کنم که یه شب خواب دیدم ... اونقدر خودم رو سرگرم می کنم که از همه چیز غافل می شم از زندگی از رفتن،حالا یادم می اد که هر شب دارم دعا می کنم و نذر می گم برای اومدنش ،اونقدر گریه کردم که دیگه چشمهام سو نداره ، خدایا داری منو امتحان می کنی ؟ بهم چی می دی ؟ رسالتت رو یا قرب تو ؟ به من ؟ چشمهامو می بندم دور خودم یه پیله می تنم ،سفید به سفیدی ابریشم ،از همه جا دل می برم من کرم تبدیل به یه پیله می شم هیچ حسنی هم اگه نداشته باشه ، منو می پوشونه انتظار یه تبدیل رو می کشم ، سبحان ربی الاعلی و بحمده .نفسهام به شماره در میاد باید این پیله رو ترک کنم ومن ملک بودم و فردوس برین جایم بود. فراموش کنم زمینی ام به رفتن فکر کنم موندن مرگ منه باید این پیله رو تا چهل روز دور خودم نگه دارم واون فشار و اون زندان رو تحمل کنم . سبحان ربی العظیم و بحمده. روز دوم باز شیطان سراغم میاد با یه سیب ،یا یه مشت گندم خوب یادم نمیاد ومن گرسنه چاره ای ندارم قبولش می کنم ، تمام تنم توی پیله می لرزه فشار زیادی بهم میاد تمام دنیا توی اون پیله کوچیک دور سرم می گرده ، قرار پروانه بشم به لذت پرواز برسم اینو می دونم ، خدایا نکنه منو اینجا تنها بذاری بی یار و پشتیبون. زیر گوشم نجوا می کنه ما تو رو انتخاب کردیم ، صورتش اونقدر نورانی که نمی تونم ببینمش فقط می تونم چشمهاشو ببینم مهربونی توش موج می زنه بهم می گه ما به تو بال خواهیم دادو تو بزودی پرواز خواهی کرد ولی عجله نکن تو بزودی پرواز خواهی کرد ،و بعد هم گفت تو

Saturday, June 17, 2006

به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه ی دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد
پس به هیئت گنجی در آمدی
بایسته و آز انگیز
گنجی از ان دست
که تملّک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است
نام ات سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
متبّرّک باد نام تو
و ما هم چنان دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را

Monday, June 12, 2006

باز نقطه سر خط می نویسم از تو
باز نقطه سر خط
می بافم طرحی از نو

Sunday, June 11, 2006

ما
من و تو
جفت برگ سوزنی کاج را مانیم
که خشک می شود و فرو می افتد
اما جدا نمی شویم
هرگز

Thursday, June 08, 2006

سلام شقایقها جای من پیش شماها خالیه





خیلی دوست دارم ازش بنویسم بگم که چه روح بلندی داره و چقدر با سخاوته و همه جا جار بزنم که چقدر دوستش دارم اما این لامذهب این ملامت گر عقل ،دست و پام رو می بنده و توی دهنم سرب مذاب می ریزه، بهم میگه که نباید بهش فکر کنم منم قول می دهم این کار رو بکنم باید فراموش کنم که یه روزی از روزهای خدا وقتی اولین بار دیدمش،نفهمیدم که یه روز ممکنه دچارش بشم و اونقدر به بودنش عادت کنم که اگه یه روز نبینمش انگار همه چی مو داده باشم. نه اگه یه روز نبینمش،انگار دیگه نباشم. بهش می گم دعا کردم اونقدر زنده باشم که فقط تو رو ببینم اگه نباشی، بودن رو نمیخوام ،خدایا منو بکش. بهم می گه باید صبور باشم . اون منو دوست داره راضی نمیشه یه بنده شو که اینقدر دوستش داره .از درگاهش با دست خالی راهی کنه ،نگه اش می داره این مثل روز برام روشن اه ،اونهمه نشونی ازش برام فرستاده این قدر معجزه ها شو دیدم و مگه می شه بعد این که هر چی سر جاش اتفاق می افته وحر حرفی سر جاش میاد و درهایی که بروم باز می شن و کفشهایی که جلوی پام جفت می شن یهو ببینم همه چی تموم شده پس اون هفت تا شمعی که توی امامزاده براش نذر می کنم چی می شه؟ می سوزه و باد هوا است؟ نه من می دونم می بینمش.این فقط یه امتحان که صبور باشم و براش دعا کنم ،دستهامو به اسمون ابی اش هدیه میکنم با زاری ازش می خوام خدایا بهش هر چی که دوست داره بده .خدایا از جلالت بهش بده از سخاوتت واز قهرت . اشک توی چشمهام حلقه می زنه می دونم دیگه وقت رفتنم داره می رسه ساعت نزدیک 6 می شه .باید کوله پشتی مو وردارم کفشهام کجاست؟

Monday, June 05, 2006

در اوار خونین گرگ ومیش
دیگرگونه مردی انک
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته زیباترین زنان که اینش
به نظر
هدیتی نه جنان کم بها بودکه خاک و سنگ را بشاید
چه مردی! چه مردی
که میگفت قلب را شایسته تر ان
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر ان
که زیباترین نام ها رابگوید
و شیر اهنکوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه اشیل در نوشت
روئینه تنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهائی بود
آه ،اسفندیار مغموم
تو را ان به که چشم
فرو پوشیده باشی
ایا نه یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه
من از
فرو رفتن تن زدم
صدائی بودم من
شکلی میان اشکال
و معنائی یافتم
من بودم و شدم
نه زان گونه که غنچه ئی
گلی
یا ریشه ئی که جوانه ئی
راست بدان گونه که عامی مردی
شهیدی
تا اسمان بر او نماز برد
من بینوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدائی می بایست
شایسته افرینه ئی
که نواله ناگزیر را
گردن
کج نمی کند
و خدائی دیگرگونه افریدم
دریغا شیر اهنکوه مرد
که تو بودی
و کوهوار
پیش از ان که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
می پرستیدند
بتی که
دیگرانش
می پرستیدند

Friday, June 02, 2006

در زیتون زاران سبز،باد می اید
گوش کن
صدای باد را در شاخه ها میشنوی
در اندلس صدای عود می اید
تو را بشارت رفتن می دهند ؛درنگ جایز نیست
مسیح باز مصلوب در جلجتا
این رستاخیز انسان است ،انچه وعده اش داده اند
درنگ جایز نیست ؛عزیمتی جاودانه در پیش است
فسخی بزرگ؛ ان سان
که پیامبران اش وعده فرمودند
کجا خواهی رفت؟
نمی دانم شاید در زیتون زاران
در سرزمین های هو هو های باد وحشی نا ارام
هنوز کسی چشم به راهم باشد
و مدار سرنوشت من بر مسیر منحنی خویش
از این برج شوم، طالع نحث عبورکند