Tuesday, July 25, 2006

حس می کنم از نو زاده شدم ، خواب بودم . از یه خواب بیدار شدم . چشمهام به روی دنیا باز شده ،تمام دنیا رو یه جور دیگه می بینم .ولی مگه می شه ، زندگی دوباره به کسی داده باشی درست اه که اینو به من گفتی ولی باورش برام سخت اه. توی گذر بازارچه که نشستم ، همون یادگار بانوی فرهنگ و هنر دوست ایران ،پیر مرد به حرف میاد زیاد هم پیر نیست شاید این موی سپید رو روزگار تو گردونه دهر بهش داده،حرفهاش که طولانی می شه برام یه چایی می ریزه و باز رشته سخن رو بدست میگیره ، اولین بار اه که باهاش هم صحبت می شم .چقدر مردم مهربونی داریم از زندان شروع می کنه که چه ادمهای بزرگی که توش ساخته می شن و از حس اون قهرمان هایی که فاتحانه ازش بیرون می یاند ، دست به قلم خوبی داره و اینو مرهون اون سالهاست ، باهاش صحبت از .... می کنم می شناستش .چقذر اینجا ادمهای خوب دور و برمون پیدا می شن ،منو یاد شهر سپید خودم می اندازه قبل لز اینکه دیو، توش راه پیدا کنه و با چه صمیمیتی منو مهمون حرفهای یه عمر زندگی و تجربه هایی که چقدر سنگین بدست اورده شون می کنه و با چه سخاوتی پذیرای یه چایی ام می کنه .موقع خداحافظی دست به اسمون بلند می کنه و برام دعا می کنه .
توی ذهنم زایش دوباره است، از یه خواب بیدار شدم ،من که هنوز نخوابیدم ،من که هنوز خواب اش رو ندیدم .کی پا شدم ؟ میگن تنها کسی که زندگی دوباره بدست اورده ایوب پیغمبر بوده و اون هم بخاطر صبوریش ، واین نعمتی که خدا به ادمهای صبور می ده ،امتحان هایی است که باید ازش سر بلند بیرون بیایی –این خارجی اه گیر داده از این خانوم که داره قلم زنی می کنه عکس بگیره ، می گه جالب اه که خانمهای ایرانی چه جوری کار می کنن- یاد ایوب می افتم0 اون اسطوره صبوری که توی یه بیماری سخت با مرگ ،دست و پنجه نرم می کنه و مردم از شهر بیرونش می کنن . می گن اگه تو پیغمبر خدایی ،پس چرا بهت سلامتی نمی ده و می برندش توی بیابون رهاش می کنن تا کرم ها بدنش رو بخورن .اون وقت زن ایوب هر روز براش غذا می بره ،می ره تو خونه ها کار می کنه تا یه لقمه نون در بیاره و ببره با هم بخورن ، باز شیطان حلول می کنه این بار نمی دونم چه شکلی داره هر دفعه به یه شکلی یه بار مثل اون مارهای زردی که تو سر در کارخونه گذاشتم یه بار شکل یه فرشته که از اسمون میاد و یه بار هم درون خودم اه ،یا مثل یه ادم گرسنه که محتاج غذا ست یا یه ادم بی سرپناه توی باد و بوران یا بشکل نیازهای دیگه است مثل خوابهایی که می بینی مثل ادمهایی که دوستشون داری یا ازشون بدت میاد و مردم شهر رو فریب می ده ،به سراغ زنها می اد. اونها رو فریب می ده که این زن رو تو خونه هاتون راه ندین . اون شوهراتون رو فریب می ده . تا اون یه لقمه نون ایوب رو هم ازش بگیره ، غافل از اینکه روزی رو خدا می رسونه . زن گرسنه و تشنه توی کوچه ها می گرده. باز هم شیطون ،این بار به شکل مردی اه که دیگی پر از اش پخته و هم می زنه ،سر راهش سبز می شه ، ازش می خواد که یه کاسه اش بهش بده که برای گرسنگی خودش و ایوب ببره . حتی قبول می کنه که تمام ظرفهاش رو بشوره ،شیطون می گه فقط یه راه داره ،یه کاسه آش بهت می دم، فقط باید گیس هاتو ببرم .نه، بار دوم ازش می خواد ،نه، جلوی چشمهاش مردشو رو مجسم می کنه که چشم به راهش اه ،دفعه سوم نمی تونه مردش رو که گرسنه و تشنه تو بیابون رها شده فراموش کنه ، می گه حاضرم گیس هامو در قبال یه کاسه اش بهت بدم .واژه گیس بریده توی ذهنم تداعی می شه گیس بریده یعنی کسی که خیانت کرده ،خودش رو فروخته ،ولی شیطان فقط به بریدن گیس هاش اکتفا کرده . شیطان خودش رو به ایوب رسونده بهش می گه این همه از خدا خواستی ،چی بهت داده؟ این بار از من بخواه، از شیطان. همه چی بهت میدم ،به زنت نگاه کن ،گیس هاشو ببین . ایوب که نگاه می کنه ،اشک از چشمهاش جاری می شه .کرم ها بدنش رو می خورن و اون شاکر خداست که روزی اون کرم ها رو هم توی بدنش بهشون داده . اشک مرد برای زنش سرازیر می شه ،عرش خداا به لرزه در میاد . گریه مرد بهای سنگینی داره ،حتی خدا هم نمی تونه تحملش کنه . صدایی از ملکوت میاد ،بهش می گه برو تو اب چشمه خودت رو بشور . چشمهاشو که باز می کنه ،خدا زندگی دوباره بهش داده . جوون شده زنش رو می بینه که با تعجب نگاش می کنه ولی از زنش بخاطر کاری که بخاطر اون انجام داده ناراحت اه قسم می خوره که چهل تازیانه بخاطر خیانت بهش بزنه تاکفاره گناهش باشه .تازیانه رو که بلند می کنه ،صدای کلاغ ها طنین انداز می شه بهش می گن اون خیانت نکرده و سنبله گندمی رو بدستش می دن که حالا که قسم خورده ،چهل ضربه باهاش بزنه به قوزک پاش که نماد زنانگی اش باشه . و بعد پیر مرد می گه نگاه کن چقدر مچ پاهای زنها بیرون اه!

Saturday, July 22, 2006

دیگه حتی دوست ندارم بی تو خواب ببینم
حتی دیگه دوست ندارم بی تو زنده باشم
دارم به صعود دماوند فکر می کنم
به یخچال بزرگ یخی
به یه خواب اروم میون یخ ها
و تا سالها بعد هیچ اثری ازم نمی مونه

Sunday, July 16, 2006

تمام فکر و ذکر م این شده که کی تو خواب می بینمت؟ اونقدر بخودم سخت می گیرم تا قبل از خواب بهت فکر کنم که دیگه تا صبح خوابم نمی بری و از فرط خستگی بیهوش می شم ، صبح که از خواب پا می شم از خودم می پرسم چی شد ؟ دیدیش؟ و بعد با افسوس به خودم می گم ، نه و تمام روز بعد رو دنبال می کنم ،تا شب . خلاصه این شده کارم،بازم روزها رو می شمارم ، یک ، دو ، سه ..... شمارش ها بی تابم می کنه ولی نه بی تابی که آزار دهنده باشه ،یه بی تابی که هر روز که از خواب پا می شم با تو شروع می کنم ،هر جا رو می بینم تویی، و اخرین چیزی که توی این زندگی روزمره بهش فکر می کنم یا باهاش به خواب میرم بازم تویی ،نمی دونم چرا هنوز خواب ات رو ندیدم ، شاید هم دیدم و از بزرگی ات اونقدر به وجد اومدم که تو پوست خودم نگنجیدم . شاید هم دیدم و نشناختمت ، نه اگه ببینمت می شناسمت ، دستهای مهربونت رو می شناسم ، بارها دست تو دست مهربونت از نردبان خدا بالا رفتم ولی هیچ وقت نشده تو صورت ماهت بیشتر از یه ثانیه تونسته باشم نگاه کنم . نه این چه حرفیه می شناسمت ، تو مثل ماه می مونی ، فقط حیف که مثل خورشید نمی شه تو صورتت نگاه کرد ، شاید هم من اونقدر پیشت کوچیکم که نمی تونم نگات کنم هر وقت که از تو میگم ،باز می رم تو یه هپروت ، توی یه بی وزنی . باد صورتم رو نوازش می کنه ، اب تمام تنم رو جاری می کنه تو خودش ، زبونم بند میاد و عاشقانه ترین کلام ها توی ذهنم برات نقش می بنده اون وقت مثل یه سیال شناور می شم دوست دارم مثل هوا باشم یا اب جاری و تو هم باد باشی یا اب ،اونوقت جاری بشیم با هم تو تار و پود تن یه درخت ،یا بوزیم روی یه قله ، یه قله پر برف ،یا بادی که از یه باغ سر سبز از کنار اون درخت می گذره و می خوره به صورت یه عابر خسته و تشنه و روح اون رو نوازش می ده .باز توی گوشم صدای باد می پیچه ، تمام استخوانهای بدنم درد می کنه ، اخه معتاد شدم ، معتاد تو، معتاد از تو گفتن از تو نوشتن

Monday, July 10, 2006

خدایا کی وقتش می رسه ؟
اخه چقدر به من تحمل دادی، تا کی باید راست راست راه برم به روی خودم نیارم.تا کی باید لب ببندم نه رسالتت رو می خوام ،نه بهشتت رو همش ارزونی خودت . بشین اون بالا واسه خودت خدایی کن ، کاربه کارم نداشته باش ، من هم هینجا از مدار زمانت می رم تو دنیای خودم ، پشت سرم افتاب، وسط کوه ها، روبرو ماه خودم. زل می زنم بهش،اونقدر نگاهش می کنم که توی یه خلسه عمیق. خودم رو گم می کنم اون وقت تو ببین این تویی که می تونی اینقدر همه چی و رها کنی یا من . هیچی ازت نمی خوام ، فقط ماه منو بی خیال شو تو که این همه ماه داری ، همش مال خودت . بشین تو اسمون هفتم ات و هر چقدر که دوست داری نگاشون کن ،ولی می دونم نمی تونی. به ماه من حسادت می کنی ، و اونقدر با سخاوتی که نمی تونی از من پس بگیریش ، اون وقت اشک هات جاری می شه . خودت گفتی این تنها چیزی که بهش تو وجود ادم حسادت می کنی ، درسته که هر چی دارم از تو دارم ولی اینو تو نداری .اینو با بهشتت زیباترین مطاع ت عوض کردمش ، من گرسنه نبودم اون سیب هم بهونه بود

Saturday, July 08, 2006

دل نگرانت می شم ،نمی دونم این منطقی یا نه این حالتهایی که دارم رو کسی نمی تونه درک کنه ،حتی برای خودم هم فهمیدن اش سخته. نمی دونم الان که دارم بهت فکر می کنم کجایی ،خوشحالی یا ناراحت نکنه برات مشکلی پیش اومده باشه ،دلم هزار ویک راه می ره نکنه .. نه به خودم می گم حتمی کاری داشتی یا جایی رفتی. می خوام پا شم صدایت کنم اما نمی تونم ؛فکرم به جایی نمی رسه ، دستم به جایی بند نمی شه . صد تا صلوات برات نذر می کنم(1) الهم صلی .. یه کم دلم ارو م می گیره، می دونم تا 100 نشده یه خبری ازت می شه . (66) الهم صلی .. خبری نمی شه ، یاد اون هفت تا شمع می افتم که برات نذر کردم ،تو دلم می گم ؛ خدایا مراقب اش باش تمام اون هارو از نو دوباره نذر می کنم فقط بدونم کجاست ، فقط سلامت باشه مهم نیست اگه منم از یاد برده باشه ، ولی نه اون که این جوری نیست حتمی یه مشکلی براش پیش اومده ، (86) الهم صلی.. نکنه داره تلافی موقع هایی رو که من منتظرش می زارم رو در میاره ، حرفهایی رو که دوست داره بگم و من با خونسردی تمام فقط سکوت می کنم ، اگه این جوری باشه ،حق ام اه ، بذار سرم بیاد تا دیگه اذیتش نکنم ،(97) الهم صلی.. دیگه تحمل ندارم ، خدایا چی شده؟ کجاست؟ (99) الهم صلی .. صدای زنگ بلند می شه.

Friday, July 07, 2006

انگار دارم خواب می بینم باورم نمیشه که برای تو می نویسم، باورم نمی شه که با تو وسط یه دشت پر شقایق باشم با تو بالای کوه رسیده باشم با تو وسط ابرها باشم یا زیر بارون . باورم نمی شه تو یه قدمی ات وایساده باشم و باورم نمی شه که هر جا رو که نگاه کنم تو رو اونجا دیده باشم .تو اونقدر بزرگی که دنیا مو پر کردی و من دیگه هیچی از خدا نمی خوام . جز اینکه فراموش کنم که این یه خواب اه و هیچ وقت ازش بیدار نشم
در دشت بي ثمر چقدر براي امدن باران دعا کردم
گريه امانم نمي داد
مستجاب نشد
از دشت بي ثمر کوچ کردم
حالا باران امانم نمي دهد