Friday, July 13, 2007

دیگر تو شعر نیستی
روبرویت می نشینم
برق نگاههایت شبم را روز می کند
و سکوتی که بالا می بردم
تا ستاره های سو سو زن که
ماه را در میانه گرفته اند
بازهم خلسه ای که از تماشای تو دچار می شوم
میان رویاها تا چشمه های جوشان تنت
و زلالی که از آن زندگی می نوشم
اینست معنای زندگی
با تو بودن