دیشب خواب دریا همرنگ تو بود، آبی
صبح پاییز زیر پاهام صدای آشنایی داشت ، با خش خشِ برگ هاش و باد ، از تو می گفت، یادم اومد اخرین بار که دیدم ات ،به چنار قدیمی امامزاده دخیل بسته بودی ، با نذر آب و شمع ، این رو که یادت هست ، عهدی بود که با هم بستیم ، برای آمدن باران ، و پاییز بود ، من بودم ، تو بودی و باد از مهربانی می گفت و برگ هراسی از باد نداشت. هنوز ازپشت پنجره آخرین برگ به جا مونده و من موندم و می دونم که می آیی ، تو پاییز می ایی
No comments:
Post a Comment