چشمهایم را بستم
توی دلم شمردم
یک
دو
سه
چشمهایم را باز کردم
همه چیز محو شد
حتی خاطرات خیست
یاد گرفتم جادوگری کنم
چیزی شبیه باران
تازه چشمهایم به روشنا عادت کرد ه بودند
که ستاره ها
به سمت سپیدی محو دنباله نمناک یک دنیا ابر پر باران رفتند
ستاره های لخت و پوست ولرم ماه با حضور مهربان ِ مهتاب
آسمان را ترک می کردند.
باید خیال بوی گلپر و
نور سپید رازگونه ی مهتاب را
فراموش کنم
فقط یک رویای کوتاه بود.
ستاره ها مات و مبهوت ته جاده رفتن
به تشنگی آسمان بی ستاره می خندیدند
و ابر پر باران ِ خاکستری دلگیر
در حجله چهل ستاره بی بازگشت،
بر مزار ستاره ها
فانوس روشن کرده بود.
در تاریکی مطلق
باران بود که می ریخت
که می ریخت...