Wednesday, May 31, 2006

باز میرم توی هپروت خودم توی اون قصری که بالای ابر ها دارم این بار برای خودم یه اسب سفید دارم و اومدم کنار نهر تا آب اش بدم کنار نهر خم میشم دستی به اب می زنم تصویری لرز ون انعکاسی ته آب خودش رو نشون می ده زمان با اون ساعت شماطه ای اون یادگار اجدادی از چوب سیاه رنگ با نوسان هاش باز می ایسته زلال ایینه رو می بینم خوب که نگاهش می کنم باز میشناسمش با اون زلف های سفید شده اش، صورت مثل قرص ماه اش لبخند می زنه ومن یادم می افته که اون این لبخند رو هر روز به لبش داشته و تو این مدت هیچ وقت بدون اون ندیدمش ،آب رو که میریزم دوباره تصویر می لرزه و این بار بیشتر خم می شم چهره خودم رو می بینم با اون لبخندی که همیشه به خودم توی ایینه تحویل می دم

1 comment:

بارانه said...

سلام. مرسی که بهم سر زدی. بازم بیا دوست جدیدم