Thursday, June 08, 2006

سلام شقایقها جای من پیش شماها خالیه





خیلی دوست دارم ازش بنویسم بگم که چه روح بلندی داره و چقدر با سخاوته و همه جا جار بزنم که چقدر دوستش دارم اما این لامذهب این ملامت گر عقل ،دست و پام رو می بنده و توی دهنم سرب مذاب می ریزه، بهم میگه که نباید بهش فکر کنم منم قول می دهم این کار رو بکنم باید فراموش کنم که یه روزی از روزهای خدا وقتی اولین بار دیدمش،نفهمیدم که یه روز ممکنه دچارش بشم و اونقدر به بودنش عادت کنم که اگه یه روز نبینمش انگار همه چی مو داده باشم. نه اگه یه روز نبینمش،انگار دیگه نباشم. بهش می گم دعا کردم اونقدر زنده باشم که فقط تو رو ببینم اگه نباشی، بودن رو نمیخوام ،خدایا منو بکش. بهم می گه باید صبور باشم . اون منو دوست داره راضی نمیشه یه بنده شو که اینقدر دوستش داره .از درگاهش با دست خالی راهی کنه ،نگه اش می داره این مثل روز برام روشن اه ،اونهمه نشونی ازش برام فرستاده این قدر معجزه ها شو دیدم و مگه می شه بعد این که هر چی سر جاش اتفاق می افته وحر حرفی سر جاش میاد و درهایی که بروم باز می شن و کفشهایی که جلوی پام جفت می شن یهو ببینم همه چی تموم شده پس اون هفت تا شمعی که توی امامزاده براش نذر می کنم چی می شه؟ می سوزه و باد هوا است؟ نه من می دونم می بینمش.این فقط یه امتحان که صبور باشم و براش دعا کنم ،دستهامو به اسمون ابی اش هدیه میکنم با زاری ازش می خوام خدایا بهش هر چی که دوست داره بده .خدایا از جلالت بهش بده از سخاوتت واز قهرت . اشک توی چشمهام حلقه می زنه می دونم دیگه وقت رفتنم داره می رسه ساعت نزدیک 6 می شه .باید کوله پشتی مو وردارم کفشهام کجاست؟

No comments: